خلیج فارس ایران
نغمه افشار
هنوز بلد نبودم بنویسم "ایران" که نقشهاش را نشانم دادند.توپ رنگارنگی را برایم خریدند و گفتند:این یعنی همهی دنیا...و میان آن همهی دنیا ، آبیهایش را بیشتر نگاه کردم؛ چون هنوز بلد نبودم بنویسم دریا،خلیج ...دنیا را میچرخاندم و از تلاقی رنگهایش خندهی کوچکی تمام کودکیام را پر میکرد.اما زیر پاهای گربهای خوابیده، آبی همان آبی بود...بزرگتر شدم...یاد گرفته بودم بنویسم ایران...با زبانی که "فارسی" مینامیدندش و در پیچ و خمهای تاریخش میبالیدم به واژگانی که بوی پارس میداد و این شد تعصب،غرور و غیرت ایرانی من.به من یاد داده بودند که باید روی خیلی چیزها حمیت داشته باشم و یکی از آنها پهنای آبی رنگی بود بر روی کرهی کوچک بچگیهایم که در جغرافیا"خلیج فارس" مینامیدیمش.و من هی بزرگ شدم و نام خلیج هم بزرگتر...روزی از پنجرهی هواپیما نشانم دادند و گفتند نفس بکش، حتی اگر از پشت شیشه باشد و من به اندازه آن گریه کردم،به اندازه عمق و وسعت خلیجم...هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که بفهمم سیاست میتواند روی همهی احساسات کودکانهی من بنشیند و یا پا بگذارد؛ اما میفهمیدم که میخواهند نام خلیج را از ما بدزدند ودزدی چیز بدیست!نقشهام را در بغل میگرفتم تا هیچکس نتواند به آن تعدی کند و به خیالم در دنیا همان یک نقشه بود که من داشتم و خوشحال بودم...
هنوز هم خوشحال هستم و میدانم که اگر بخواهند پسوند زیبای فارس را از آبیترین خلیج بدزدند- که نمیتوانند- باز هم این نفسهای آبی آب است که در هر دم و بازدم "فارس" را تکرار میکند...